آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

آروین من

اتاق من و بابا

شبا جای من روی تختخواب و کنار بابا می خوابی و چقدر راحت تا صبح بیدار هم نمیشی و من چند شبه که که راحت می خوابم. اما از عوارض اینکار اینه که شما صبح ها که بیدار می شید می فرمایید: " این اتاق من و باباست. اتاق مامان و بابا نیست."  بابا داره لباسات رو عوض می کنه و من میام توی اتاق، طلبکارانه می گی: " اتاق من و باباست مگه نمی بینی دارم لباس عوض می کنم. نیا تو!!!!!!!!!!!!!!!" و من فکر می کنم دیگه از کمترین حق هام توی این خونه دارم محروم میشم.  ...
20 شهريور 1391

مهمونی

فردا باید مهمون برامون بیاد. آشپزخونه حسابی تمیزه. همینطور یخچال و ... صندلی روگذاشتی زیر پات و رفتی آب بخوری از یخچال. منم حسابی درگیر میوه شستنم. یه هویی از سکوت تو و شرشر آب یادم می افته که تو داشتی آب می خوردی!! اما وای چه دیر . با یه دستت شاسی آب یخچال رو نگه داشتی و دستت دیگه ات رو داری زیر آب می شوری و از یخچال گذشته و کف آشپزخونه رو هم پر کرده و داره شر شر توی چاه میریزه. یه جبغ بنفش و باز پاک کردن و پاک کردن و پاک کرده.   گذاشتمت توی تخت پارک و درت رو بستم تا بتونم با خیال راحت برنج پیمونه کنم و پاک کنم. گلوله گلوله اشک می ریزی و من این اشک تمساح رو بازم باور می کنم و می زارم بیای کمکم. چند دقیقه بعد فرش با یک حرکت تو پر از...
18 شهريور 1391

پست ترسناک-خدایا خودت همه نی نی ها رو حفظ کن

الان که دارم این مطلب رو می نویسم هنوز دستام از تصورش می لرزه. خدایا همیشه همینطوری مواظب آروین و همه بچه ها باش.  امروز از یکی از روزهایی بود که تهران بخاطر اجلاس تعطیل بود ولی بابا هومن از روزهای دیگه بیشتر کار داشت و ناهار هم خونه نیومد. تو خوب خوابیدی و به بابا تلفن زدی و گفتی" م خوابم رو کردم که بریم تاب سرسره" خلاصه که کلی پسر گلی بودی تا بالاخره به پله های سرسره رسیدی. بعد از چند بار بالا و پایین رفتن تصمیم گرفتی که پله ها رو با پریدن بالا بری. منم داشتم تاب می خوردم و بابا هومن روی نیمکت نشسته بود و تو در زاویه دید دو تامون بودی که یه دختر کوچیک اومد تاب بغلیم نشست و گفت که از تاب می ترسه ... که ناگهان صدای گریه تو اومد. برگ...
9 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد